دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

خدایا به خاطر سلامتی دردونه هزاران بار شکر

پسرم دلبندم سلام چقدر نوشتن برای یک مرد کوچیک سخته. مامانی نمی دونم چطوری واست بنویسم. عزیز مادر دیروز رفتیم سونوگرافی مرحله دوم برای سلامت جنین. تنهایی رفتم اما بابایی خودش رو رسوند بهمون. حضور پدرت چقدر بهم آرامش داد. خدا می دونه تو اون لحظات چی کشیدم. نگران سلامتیت بودم عزیزم. چند روز بود تکوناتو حس نمی کردم واسه همین می ترسیدم. من و تو بابایی رفتیم پیش دکتر. آقای دکتر مثل همیشه مودب و خونگرم بود. قلبم داشت میومد توی دهنم. بابایی همش بهم اشاره می کرد که آروم باشم. وقتی فهمیدم قلب خوشگلت می زنه یکم آروم شدم تا بقیه چیزا هم چک بشه. دکتر یه جایی زوم کرده بود هی چک می کرد نمی دونستم چیو داره با دقت چک می کنه بعدش...
25 خرداد 1393

دردانه 4 ماهه و سرماخوردگی مامان

سلام دردانه عزیزم یکشنبه 19 خرداد 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماه شدی. مبارک باشه عزیزم. سه شنبه هفته قبل یعنی یک هفته پیش من و تو بابایی رفتیم به دیدن مادر و پدر جون و بقیه فامیل. یکم توی راه اذیت شدی اما خوب تحمل کردی دردونه من. مامانی اونجا سرما خورد. اما با وجود سرماخوردگی حسابی خوش گذشت (خدایا شکرت) الانم مامانی هنوز مریضه اما به خاطر جوجه خوشگلمون تحمل می کنم که دارو استفاده نکنم. دردونه ازت می خوام وقتی خودت بزرگ شدی و رسیدی به این پست، تصمیم بگیری که همیشه شاد زندگی کنی. اون وقته که طعم خوشبختی رو حتی توی بدترین لحظه ها حس می کنی. به امید اون روز.....     ...
20 خرداد 1393

16 هفته دردانه تموم شد

سلام دردانه ام خوبی عزیزم؟ روز جمعه تصمیم گرفتیم سه نفری بریم یه دوری بزنیم. دور زدن همان و رفتن به روستای شیلاندر همان. فقط 15 کیلومتر از شهر فاصله داشت اما یک ساعت بیشتر طول کشید تا رسیدیم. یه جاده خاکی پر از دست انداز. اما بعد از این 15 کیلومتر، یه بهشت قایم شده بود. واقعا دیدنی بود. خونه هاش مثل ماسوله بودن. صدای پرنده ها خیلی شنیدنی بود. عجب جایی بود. فقط می دونی مشکل چی بود خوراکی با خودمون نبرده بودیم به امید اینکه اونجا خرید می کنیم. رستوران که نداشت هیچ حتی یه مغازه هم نداشت. واسه همین مجبور شدیم از یه خانم دو تا نون محلی بگیریم. خیلی با نمک بود. خلاصه حسابی بهت خوش گذشت. ساعت 4 رسیدیم خونه و 3 تایی دور ...
11 خرداد 1393

مسکن دردانه

سلام دردانه عزیزم چند وقت بود احساس می کردم خونه ای که توش هستی دیگه واست تنگ شده، خیلی اذیت می شدی. آخه مامانی هنوزم تا هفته قبل شلوار جین می پوشید. توام هر روز ابراز ناراحتیت بیشتر می شد. هشت ساعت توی یه جای تنگ که دائم بهت فشار بیاد واقعا ناراحت کننده است می دونم عزیزم. منو ببخش. آخه می دونی یه جورایی احساس می کردم اگه شلوار پارچه ای بپوشم هم بد تیپ میشم و هم اطرافیان می فهمن که انگار داره یه تغییراتی ایجاد میشه. می دونی دردانه ام واسه خانما یکم سخته که آقایون متوجه این تغییرات ظاهری بشن. خلاصه بعد از اینکه کلی اذیتت کردم بالاخره شلوار بارداریمو پوشیدم. خیلی جالب بود صبح که اومدم نشستم تا کارمو شروع کنم احساس کردم دیگه به شکمم فشار ...
1 خرداد 1393
1